آرزوها

سلام

دیشب شب آرزوها بود.ولی من این قدر خودم رو خسته کرده بودم که نتونستم آرزو کنم.فقط وقتی خواستم بخوابم براش یه بوس فرستادم تا بدونه به یادش هستم و اون هم به یادم باشه.به همین راحتی پیامم رو گرف. ما توی این دنیای کوچیکمون این قدر بوروکراسی( ترجیح می دم اصلش رو به کارببرم.چون یه بار به جای کاغذ بازی نوشتم ورق بازی و 25% از نمره امتحانم کم شد!)رو زیاد و دور خودمون رو شلوغ کردیم که یادمون رفته با یه پیام ساده خیلی عشقولانه مثل" دوستت دارم.شب بخیر!" یا "بوس.لالا!" یا "عشق من !" هم می شه به همین سادگی رفت و تو بغل خدا نشست.خدا در تمام لحظه ها برامون پیام های شادی بخش عشقولانه می فرسته ولی ما این قدر آنتن هامون غبار گرفته که بیشترش رو دریافت نمی کنیم.و زمانی هم که یکیش رو دریافت می کنیم فکر می کنیم هنر کردیم و این کار ما بوده.

دیوز با جودی رفته بودیم پارک دانشجو و خیلی خوش گذشت.ما آبنبات آدامسی با بستنی خیلی گرون(!) خوردیم و خیلی چسبید. اونجا تقریبا همه دو تایی بودند و من به جودی گفتم "احتمالا پیرزن ها و مردهایی هم که تنها اومدن به یاد ایام جوانی اومدن"

وقتی آمدیم خونه و پرسیدن" چه خبر بود؟"  گفتم"خبری که همیشه هست..."

 

نمی دونم چرا ولی احساس کردم این جمله ها به پستم می خوره:

هر روز خود را دفن می کنم

وقتی به صبح سلام نمی گویم

و پاسخ ریگهای داغ را

در سکوت آواز دست هایم خفه می کنم

هر روز خود را دفن می کنم

وقتی به آسمان می نگرم

و خدا را نمی یابم

وقتی طعم بادام را تلخ می انگارم

و معنی روز را

لحظه لحظه حفظ می کنم

شاید روزی فراموش کنم

که زندگی یعنی چه

و مرگ نیز.....

شاید هم روزی

آسمان را باور کنم

*

شادباشید و امیدوار

خداحافظ

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes