تبريک

سلام

"شگفتا!وقتی که بود نمی دیدم ,وقتی می خواند نمی شنیدم...

وقتی دیدم که نبود...وقتی شنیدم که نخواند...!

چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد و زلال ,در برابرت,می جوشد و می خواند و می نالد,تشنه آتش باشی و نه آب,و چشمه که خشکید, چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد و به هوا رفت,و آتش,کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش رویید و از آسمان بارید, تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش, و بعد عمری گداختن از غم نبودن, کسی که تا بود,از غم نبودن تو می گداخت.

دکتر علی شریعتی.هبوط در کویر"

هفته معلم.تبریک به همه معلم هایی که واقعا معلمند و مفهوم آسمانی معلم بودن را دریافته اند و از این کلیشه هایی که حالا خیلی داغ است,نمره و درصد و معدل و رتبه و چه و چه و چه به اندازه دنیایی خلا فاصله گرفته اند.

شریعتی معلم بود و مطهری نیز.و آن معلم من که چندی پیش هم آغوش با خاک شد.خدایشان بیامرزاد!

امروز ما را برای اردو به قول خانم ناظم (!) به یک "باغچه" بردند و الحق و الانصاف که بیشتر از یک باغچه هم نبود.تازه به خانه رسیدم و حوصله هیچ کاری هم ندارم.

پس فعلا

خداحافظ

از جبران

 

سلام

" ای دوست من , من آن نیستم که می نمایم.نمود پیراهنی ست که به تن دارم-پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد.

آن "من"ی که در من است , ای دوست,در خانه خاموشی ساکن است و تا ابد همان جا می ماند,ناشناس و درنیافتنی.

من نمی خواهم هرچه می گویم باور کنی و هرچه می کنم بپذیری-زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کارهای من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند.

هنگامی که تو می گویی "باد به مشرق می وزد" من میگویم"آری به مشرق می وزد"زیرا

نمی خواهم تو بدانی که که اندیشه من دربند باد نیست,بلکه در بند دریاست.

تو نمی توانی اندیشه های مرا دریابی , و من هم نمی خواهم که تو دریابی.میخواهم در دریا تنها باشم.

دوست من ,وقتی که نزد تو روز است ,نزد من شب است.با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر فراز تپه ها سخن می گویم,و از سایه بنفشی که دزدانه از دره می گذرد:زیرا تو ترانه های تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بال های مرا بر ستارگان نمی بینی-و من گویی نمی خواهم که تو ببینی یا یشنوی.می خواهم با شب تنها باشم.

هنگامی که تو به آسمان خودت فرا می شوی من به دوزخ خود فرو می روم –حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاک بی گذر,مرا آواز می دهی "همراه من.رفیق من"و من در پاسخ تو را آواز می دهم"رفیق من.همراه من"-زیرا من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی.شرارهاش چشمت را می سوزاند و دودش مشامت را می آزارد.و من دوزخم را بیش از آن دوست دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی.می خواهم در دوزخ تنها باشم.

تو به راستی و زیبایی و درستی مهر می ورزی,و من از برای خاطر تو می گویم که مهر ورزیذن به این ها خوب و زیبنده است.ولی در دل خودم به مهر تو می خندم.گرچه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی.می خواهم تنها بخندم.

دوست من تو خوب هشیار و دانا هستی,یا نه تو عین کمالی –و من با تو از روی دانایی و هشیاری سخن می گویم.گرچه دیوانه ام.ولی دیوانگی ام را می پوشانم.می خواهم تنها باشم.

دوست من , تو دوست من نیستی,ولی من چگونه این را به تو بفهمانم؟راه من راه تو نیست,گرچه با هم راه می رویم,دست در دست. "

 

جبران خلیل جبران

پیامبر و دیوانه

شاید هم نویسنده تو یا من!!!

و تقدیم به شما دوست های خوب که بازدید می کنید اما برای یک بار هم که شده به اندیشه های ژرف و پرمغز(!) من نظر نمیدهید.

خداحافظ

ورژن جديد

سام علیک

خسته نباشی داش من .خوبی؟خوشی؟سلومتی؟بد خواه مدخواه نداری که بزنم ناکارش کنم؟ایه (همون اگه) مشکلی هس بگو خودمون می دونیم چی جوری راس و ریسش کنیم.

زت زیاد.

...

این جور ادبیات مخصوص خوبه؟حالا این یکی رو ببینید.

...

درود بر شما.روزتون به خیر.اوضاع بر وفق مراد باشد ان شاالله.خانواده گرام چه طورند؟ دعاگو هستیم.امیدوارم در پناه ایزد منان شاد و سربلند باشید.قربان شما.خدانگهدار.

...

این یکی چه طور بود؟

...

hello جیگرم خوبی تو؟ هاو ار یوت چه طوره ؟بر و بچس در چه حالن؟خوشحال شدم گلم.قربانت بای.

...

این یکی دیگه اندش بود.من گاهی اوقات که جو گیر می شم بر طبق ورژن شماره1 حرف می زنم.ورژن شماره 2 رو از دوستم فاطمه یاد گرفتم (جون به جونش کنن ادبیاتیه دیگه)ورژن شماره 3 را هم در مواقع مسخره بازی اجرا می کنم.ولی در حالت عادی مثل الان صحبت می کنم (البته اولی یه چیز دیگه هست ها .آدم رو یاد کامبیز دیرباز در فیلمهای مختلفش می اندازه) ولی به هر حا ل فکر می کنم همون ورژن قبلیم مناسب تر بود.

پس فعلا

خداحافظ

پ.ن: اینم فایل صوتی این پست :D

تغيير

سلام

دیروز من و شیما داشتیم باهم صحبت می کردیم و من گفتم که یه جورایی اصلا از اینترنت خوشم نمیاد و همه چیز توش ساختگی و بی بنیان و مجازیه .ولی او مخالف بود و می گفت:"ولی به نظر من اینترنت از حقیقی هم حقیقی تره .چون توی دنیای خودمون همه آدما(تقریبا)اون چیزی هستن که بقیه دوست دارن ولی توی اینترنت همه (باز هم تقریبا)اون چیزی هستن که خودشون می خوان.(بخصوص چون هیچ کی (تقریبا) نمی شناسدشون)"

یه صحبت دیگه هم کردیم.شیما گفت"تو چرا توی وبلاگت این قدر دپرسی؟!یه جوری باش که آدم وقتی میاد توش شاد بشه و بخنده"

من هم گفتم "ازکوزه همان برون تراود که در اوست!!!"(با اقتباس از صحبتهای استاد موسوی گرمارودی و در نتیجه مشت محکمی به دهن ....!)

ولی بعدا فکر کردم و دیدم من اونقدرهام دپرس نیستم .بخصوص توی مدرسه که من و مهناز همه جا رو می ذاریم روی سرمون و تا می تونیم با اون صداهای قشنگمون(!) رو مخ بچه ها راه می ریم و از نوحه می خونیم تا آهنگ های بنیامین و جوادترین ترانه های بندری.

خلاصه وقتی همه در بحر درسن و دارن شماره صفحه حفظ می کنن (!) من و اون ییهو می زنیم زیر آواز و اشک بچه ها رو در میاریم.جوری که دست دعا به آسمون بالا می برن که "خدایا! یا ما رو از دست اینها راحت کن یا اینها رو از دست ما"

امروز یکی از دبیرا رو که احتمالا از من خوشش نمیاد (البته این احساس دو طرفه است) حسابی ضایع کردم و دلم خنک شد.البته به دست خودش.(ما اینیم دیگه)

به ما که خیلی خوش می گذره.

به شمام خوش بگذره(دعایی)

خداحافظ

پ.ن: چند وقتیه تصمیم گرفتم به ادبیات خودم حرف بزنم.یه جور دیفرنت.پس فعلا:

خدانگهدار

اين جوري

سنام

شیما همیشه دوست دارد به جای سلام بگه سنام.(شیما خواهرمه)من هم به یاد اون امروز به جای سلام ,سنام کردم.چند روزیه همین طور بی دلیل از هم دلخور می شیم و من این جوری دوست ندارم.

چند وقتی بود حس و حال پست زدن نداشتم.اصلا از همه جهت تعطیل بودم.اما دیشب ییهو(!) متحول شدم .اتاقم رو تمیز کردم و یه تفأل زدم.خیلی آرومم کرد.چند وقتی بود با زمین و زمان قهر بودم.(بخصوص شیما و دوستم مهناز)

اینجوری بهتره.همه چی خیلی قشنگ تره.انگار همه چی رنگی شده و قبلا سیاه سفید بوده.

حالا دیگه می تونم با خیال راحت لم یدم به پشتی تختم و چای داغ بخورم و کتاب مورد علاقم رو بخونم و بدون وجدان درد از این که درسهام مونده کیف دنیا روبکنم.

همیشه این جوری رو خیلی بیشتر دوست داشتم.این جوری خیلی بهتر و شیرین تر بود.

خوش باشید

خداحافظ

حرف اضافه

سلام

مدتی بود چیزی برای گفتن و حرفی برای زدن نداشتم.

حتی الان هم حرفی ندارم.فقط چون دلم خیلی تنگ شده بود اومدم و یه پست زدم.

این روزها کم خوابی خیلی بهم فشار میاره و از همه طرف محاصره شدم.

دیشب یه کتاب خوندم به اسم نیمه پنهان همون چیزی بود که فکر می کردم و اصلا با تعریفهای سایرین جور در نمی اومد.

این روزا نه حوصله خانم "ن" را دارم.نه حوصله خودم رو و نه حتی حوصله شیراز رو.(البته فکر کنم یه کم تند رفتم!)

خیلی سرگردونم.دعا کنین.ممنون.

عيدتون مبارک

"انه لقول رسول کریم.ذی قوه عند ذی العرش مکین.مطاع ثم امین."

( این آیات همانا کلام رسول حق است .فرشته با قدرتی نزد خدای آسمانها که امین وحی خداست.21- 19 تکویر.)

سلام عیدتون مبارک

امروز عید خیلی بزرگی بود.اما انگار همه فراموش کرده بودند.حتی اون کسانی که اسم سالها رو می گذارند "سال پیامبر اعظم"

شاید کارهای مهم تری هست (!) از این که آدم برای تولد "عزیزترین دردانه خدا "خوشحالی کنه.

وجودی که دار و ندارت رو مدیون اونی.(البته شاید به اعتقاد من)

به هرحال امروز هم مثل همه عیدهای دیگر گذشت و به خاطر زدن یک تلنگر اومد تا برای یک لحظه هم که شده ببینیم "کجا ایستادیم؟!"

دیروز یک جمله خیلی خوشگل شنیدم که می گفت :"ما هیچ کدوم واقعا تنها نیستیم."

این تلنگر من بود.انگار خیلی وقت بود این رو فراموش کرده بودم.

خداحافظ

درد دل

سلام

چند سال پیش یه دوست خیلی خوب داشتم که سرطان گرفت و رفت.

گاهی دلم خیلی براش تنگ می شه.برای اون روزها.ساعت هایی که با هم بودیم و راه هایی که با هم می رفتیم...

بعد از اون اتفاق همیشه دوست دارم یه کاری بکنم که اون بغض بزرگم کوچیک بشه.

من هیچ وقت نتونستم باهاش خداحافظی کنم و دوست دارم کاری کنم که دیگه هیچ بچه ای یه بغض بزرگ به خاطر از دست دادن دوستش نداشته باشه.

همیشه سرطان رو مثل یه چنگک تیز می بینم که گلوتو می بره.

بخصوص وقتی تبلیغ های موسسه "بهنام دهش پور" رو توی مترو دیدیم.

راستی چه قدر خوب می شد اگه می تونستیم با هم این بغض بزرگو که ممکنه برای هر کسی باشه لااقل یه ذره کوچیکتر کنیم.

ممنون که به درددل هام گوش کردین

خداحافظ

 

 

سلام

سلام

سال نو مبارک

یک دنیا معذرت که این قدر دیر شد.چون بعد از برگشت تا یه مدت کیس نداشتیم .بعد هم یک عالم کار ریخت سرم.

به هر حال همه چی خیلی زود گذشت و من که هیچ چی از تعطیلات نفهمیدم , ولی امیدوارم برای شما این جوری نبوده باشه.

من از دار دنیا یک عالم فامیل نازنین دارم که از قضا امسال تقریبا همگی از نظر عیدی ترکاندند(!)

و ما به هر کی می رسیدیم می گفتیم : شما هم........؟

این باعث شد عید یک مقدار شیرین تر هم بشه.!!!

ما در تعطیلات به سمت شیراز اون طرفها رفتیم و احساس کردیم:وای خدای من.زندگی چه شیرین می شود... و من و بابا حسابی هوایی شدیم بریم اونجا ولی مامان و شیما 100% مخالفند...

بخصوص وقتی رسیدیم تهران و به ترافیک خفن ناک (!) مسابقه و هوای عذاب آورش برخوردیم من مدام به این فکر می کردم که من بالاخره اینجا رو ول می کنم.

بگذریم...

لطفا نظر بدین و از خاطرات خوبتون بگین.چون من عاشق خاطرات خوبم

خداحافظُ

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes