شعر

سلام

 

به یاد اولین شعرم می سرایم

که داستان رنگین کمانی بود بالای خانه ای

زمانی که از طیف هیچ نمی دانستم

و محو در تماشای زیبایی رنگ های آسمان می شدم

زمانی که نمی خواستم رنگین کمان را حفظ کنم

اسم علمی رویش بگذارم

و از منشور ردش کنم

و رنگین کمان برایم رنگین کمان بود

با همان رنگ های آسمانی و زیبایش

و زمانی که می اندیشم

فقط ممکن است بالای خانه ای روی یک تپه

رنگین کمان نقش ببندد

و چه درست می اندیشیدم

...................................................

 

و زمانیکه برای یافتن واژه پراکندن

 سه شب و سه روز فکر کردم

و زمانی که برای شعر سختم نام می نهادم

و شکل می کشیدم

و زمانی که با نگریستن به شعرم

محو در زیبایی اندیشه های پرمغز خویش می شدم

و زمانی که....

یادش بخیر

چه زمانی بود

 

خداحافظ

 

خسته نباشيد

سلام

 

امروز رو به همه پرستار های خوب ومهربون و حتی اون هایی که یه کم بداخلاقن تبریک و خسته نباشید می گم. چون واقعا کارشون خیلی سخت و خسته کننده ست البته شاید اگر واقعا کارشون رو دوست داشته باشن برای خودشون سخت و خسته کننده نباشه , ولی به هر حال دلایلی مزید بر علت می شن.مشکل ما این جاست که فکر می کنیم هر کاری الهی شد دیگه به حقوق و مزایا نیاز نداره و با توجه به " معلمی شغل انبیاست" و " شخصیت پرستار و زحمت کش حضرت زینب (س)" رس این معلم ها و پرستار های بیچاره رو می کشیم و با وجود این که سخت ترین شغل ها رو دارن , کمترین حقوق و مزایا رو بهشون می دیم.چون بالاخره اون ها با خدا معامله کردن دیگه .به این قرتی بازیها که کار ندارن!!! فقط سالی یه یادبود خشک و خالی بسه.دوباره رفت تا سال دیگه و ...

*

این روزها روز آزادی خرمشهر هم هست. فقط می خوام به همه اون هایی که می گن جنگ دیگه تموم شد و خسته شدیم از این تکرار و نسل امروز جنگ رو دوست نداره بگم " آخه مرد حسابی! کدوم آدم سالم و درست درمونیه که از جنگ خوشش بیاد؟ همه از جنگ بدشون میاد.(اگه یه جو عقل داشته باشن.) نسل امروز و دیروز که نداره.یه نگاه کن و ببین بعد از این همه سال که از جنگ ویتنام می گذره هنوز تو آمریکا برای سربازهایی که رفتن اونجا و هزار تا کثافت کاری کردن و عقده هاشون رو خالی کردن و تازه تجاوز کردن به یه خاک دیگه, هزار تا یادبود و سالگرد می گیرن.حالا تا یکی اینجا بخواد در مورد سختی هایی که برای دفاع از خودمون کشیدیم حرف بزنه داد و قار هزار نفر در میاد که بسه دیگه بابا... انتظار داشتین بذاریم بعد از چند هزار سال که این همه آدم برای نگه داشتن ایران جونشون رو کف پاشون گذاشتن , ما بذاریم این عراقی های بدبخت که حتی یک دقیقه در برابر تجاوز به خودشون مقاومت نکردن پاشون رو بذارن تو.عمرا .اصلا. ابدا.

ببینم اگه یکی از شماهایی که این قدر زبونتون درازه اون موقع بودید چی کار می کردید؟ دست رو دست می ذاشتین و اجازه می دادین...

البته خیلی هم دور از ذهن نیست.یه استاد داشتیم که می گفت زبون حق همیشه کوتاهه..."

خداحافظ 

آمار

سلام

امروز امتحان خوب بود.البته نمی خوام هر روز بیام و آمار بدم.خیلی اهلش نیستم و آمار گیریم هم خوب نیست.فط می خوام بگم امروز هر چی بچه مدرسه ای دیدم اصلا نشاط نداشت.امتحان همه رو کدر می کنه.

*

این روزها "هنوز در سفرم..." سهراب رو می خونم.و بینش –برای این که صفحه روگم نکنم- یه سکه 5 تومنی می ذارم.خیلی قساوت می خواد.نه؟!

*

وقتی نماز صبحم به روشنی می خوره دیگه لالا بای بای. تا گرگ و میشه من هم کج دار و مریض رفتار میکنم( چون این قدر تنبلم که زورم میاد چراغ رو روشن کنم) ولی وقتی یه کم روشن تر می شه کتابم رو باز می کنم و 1- 2- 3 شروع ... . هر چی باشه تا یه ربع به 6 وقت هست. 

*

امروز توی طالعم خوندم که نوشته بود " با بچه ها مهربان تر باش" سعی خودم رو کردم و ته تهش این بود که به یه بچه ای جا دادم کنار مامانش توی اتوبوس بشینه!!! این یعنی خیلی دیگه نه؟!

نمی دونم چرا این قدر با بچه ها بدم؟ شاید چون بهشون حسودیم می شه که این قدر خوبن...

*

پ.ن: جودی میگه بخش نامه اومده , دیگه معلم های مرد نمی تونن بیان مدارس دخترونه.این خیلی ظلمه. چون ما هر چی معلم خوب داریم( تقریبا) مرده. کوفتتون بشه.( قابل توجه همه آقا پسر های عزیز)

 

خداحافظ                            

 

زودنوشت

سلام

قرار بود مدتی ننویسم.اما نوشتم.حتی زودتر از موعد مقرر...

این روزها دلم برای لهجه خیلی تنگ شده. آخرین کلام لهجه داری که شنیدم مربوط به یک روایت لری بود.قبل از اون یه ترانه بوشهری.قبلش صدای حجت الاسلام راشدی یزدی رو.(وای یه که چه قدر ناز نین است این مرد) قبل از اون هم دو تا خانم آذری زبان که توی اتوبوس  پشت سرم نشسته بودند و با هم حرف می زدند و نذاشتن بخوابم.اما لهجه ای که من می خوام هیچ کدوم از این ها نیست.من لهجه شیرین و با صداقت جنوبی رو می خواهم.اونجا که مربوط به خطه خوستان می شه.باز هم هاوایی شدم کاکا...

*

این روزها هنوز پشه ها به ما سر میزنن.پس محیط زیست هنوز به حیاتش ادامه می ده.زنده باد پشه.

"تا پشه هست, زندگی باید کرد..."

*

وقتی فقط 4-5 سالم بود در کاشان زندگی می کردیم(قابل توجه که ما کاشی نیستیم.به خاطر شغل بابام بود) بابام خیلی اصرار داشت که بیایم تهران و از اون جایی که مامان و جودی اصلا موافق نبودن از راه من وارد می شد و سعی می کرد مرا خر کنه(با عرض معذرت)مثلا می گفت اونجا گربه هاش به جای "مایو مایو"(خودتون درست بخونید) میگن "میو میو" یا گنجشک هاش به جای "جک جک" می گن"جییک جییک..." و به این ترتیب ما خر شدیم.حالام عین خر گیر کردم توی این تهران لعنتی و هر روز دارم بالا میارمش(ولی مامان و جودی راضیند)

*

یادتون نمیاد زمانی رو که بچه بودید. اندازه من یا شاید هم کوچکتر؟!

پس چه جوری دلتون میاد به احساسات یه دختر بچه پوزخند بزنین؟!

*

سال دیگه خانم "ن" دیگه معلم ما نیست. خانم "ل" می خواد فقط پیش ها رو بگیره.آقای "ه" که پرید و دیگه نمیاد.فقط خانم"ت" مونده و جای شکرش باقیه.کسایی که فرهنگ به حرمت و اعتبار اونها زندست و اعتبار داره(البته شاید به اعتقاد من)

بی انصافی نکرده باشیم.دست مدیرو ناظم خیلی مسئولمون هم درد نکنه.(پاچه خوار تر از من هم دیده بودین؟!)

*

امروز تا عصر سه چهار تا برنامه در مورد ازدواج پخش کرد.می بینید که چه مساله مهمیه...

*

مدتی ست چای خالی بهم نمی چسبه.دوست دارم با نون شیرمال بخورم و این پرهیز سختیست.

*

آدم می تونه خیلی علاف باشه مثل دیروز من یا خیلی مفید.مثل امروز.درسهاش رو بخونه.پستش را بزنه(آن هم دو تایی!!)حموم بره.ظرف بشوره(!) کتاب بخونه.نون شیرمال درست کنه(!) و خلاصه خیلی خوب باشه.گاهی این قدر خوبم حالم از خودم به هم می خوره.

*

یه روز یکی از معلم ها گفت هر کی می خواد بیاد و بایسته و هر کی می خواد در موردش نظر بده و خودش هم در مورد بقیه نظر بده.من هم رفتم(اعتماد به نفس را می بینید) خدارا شکر این قدر دوستهای خوبی دارم که همشون ازم تعریف کردن.یکی گفت دوست خیلی خوبیه.یکی گفت خیلی ذلسوزو با محبته.یکی گفت خیلی بچه پریه(!) یکی گفت خیلی با حدوده(!)یکی گفت خسیس نیست ولی روی آدامس هاش حساسه.و یکی هم گفت اگه می خوای شادش کنی باید براش یه بسته بزرگ پفک بخری یا یه بستنی بدی دستش...

شما هم این قدر دوست خوب یک جا دارید؟!

خداحافظ                                 

اولين

سلام

فردا اولین امتحانم را خواهم داد.دعا کنین.این ترم باید بترکونم.احتمالا تا یه مدتی پست نمی زنم.

خداحافظ

                                  

 

 

بازي

سلام

 

پیشتر ها از بازی کردن خیلی خوشم می اومد.از لبخند های مصنوعی.از یک سیاست مدار یا اقتصاددان معروف که کت شلوار خوش دوختی به تن کنه.مو هاش رو به مناسب ترین شکل آرایش کنه و بعد در حالی که یک لبخند دلنشین روی لب داره با افراد مختلف دست بده, سرش رو تکون بده , با بچه ها خوش و بش کنه و حرکت های نمایشی دل انگیز از خودش در بیاره...

ولی مدتی که گذشت چون به دشواری بازی کردن پی بردم و دیدم در حد توان من نیست ازش زده شدم.از لبخند های مصنوعی, سر تکون دادن ها و همه حرکت های دلچسب دیگه حالم به هم خورد.

حالا اگه حسش باشه لبخند می زنم اگه نباشه نه, اگه حسش باشه دست می دم و اگه نباشه نه, اگه حسش باشه خوش و بش می کنم و اگه نباشه نه. دیگه برام مهم نیست که بگن فلانی خودشو می گیره, یا چون خجالتیه این جوری می کنه, یا اصلا این فلانی دیگه تحویل نمی گیره, یا به به چه دختر خون گرمی, یا اه اه چه دختر یخی...

دیگه همه چی تموم شد.حالا دیگه خودمم.

خداحافظ                                    

امتحان

سلام

 

امروز اولین روز از آخرین هفته این سال تحصیلی بود و البته شروع یک هفته استثنایی که من فکر می کنم تا به حال در تاریخ این مدرسه سابقه نداشته و نخواهد هم داشت.

می دانید چرا؟ برای این که قرار بر این است که در طول هفته هیچ امتحان کتبی گرفته نشود و نمره پرسش های شفاهی هم منظور نگردد.(عین متن قطع نامه)

هر چند همه معلم ها خود را از این قاعده مستثنا می دونند و بچه ها هم این قدر خرخونند که تازه این هفته را برای یک دوره فشرده قرار داده اند, ولی به هر حال فرصت خوبی برای تنبل هایی مثل من و امثال منه که یک نفس راحتی بکشیم.

...

هر چند من امروز غیرتی شدم و با مهناز قرار گذاشتیم انگیزه درس خوندن هم باشیم.

(این مساله بر می گرده به رابطه دوست ما با "بوی فرند" خر خون تر از خودش که عوض هر کاری انگیزه خر زدن هم دیگه هستن و مثلا وقتی معدلشون بالاتر بشه به هم سور می دن.فکرکن...)

...

به هر حال ممکنه مدتی ننویسم.

چون این روزها نه انگیزه درس خوندن دارم.نه انگیزه کتاب خوندن.نه انگیزه چیزی خوردن و نه حتی زندگی کردن.

فعلا

خداحافظ

جمعه

سلام

 

امروز جمعه ست و از اون جمعه های خیلی دلگیر.

از اون جمعه هایی که دلت رو از هر طرف بکشی باز نمی شه.

البته شاید فقط برای من.

شاد باشید

خداحافظ

 

براي تو

سلام

 

 

"فریاد در گلو مانده

اشک پشت سد چشم انباشته

نیرو در دستها خفته

قلم برای آواز تپیده

سینه کاغذ آماج واژه هاست

و من می نویسم"

 

این پست را فقط برای شیمای خوبم زدم که این روزها خیلی نگران منه و فکر می کنه برای این که به قول خودش آدم شم باید دلبستگی هام به دنیا زیاد شه.

و توی این مدتی که "هیچ حرفی برای گفتن "نداشتم, این فقط اون بود که می خواست حرفهام رو بشنوه.حرفهایی رو که برای نگفتن داشتم.

چون به نظر می رسه شما این قدر بی معرفتید که وقتی به ایستگاهی می رسید و می بیند طرف نیومده نمی خواهید زحمت این رو که با یک خودکار ناقابل بنویسید "آمدم. نبودی. رفتم " به خود بدهید.

شیما جون ممنونم.

خداحافظ

حرفهايي براي نگفتن

سلام

بزرگی می گفت "ارزش انسان به حرف هایی ست که برای نگفتن دارد."

این روزها خیلی حرف برای نگفتن دارم.البته نمی خوام بگم خیلی با ارزشم ها.نه...

فقط می خوام بگم...

بگذریم.چند روز پیش اسم یک کتاب رو گفتم."در آفریقا همیشه مرداد است" یه دوستی بهم پیشنهاد کرد لااقل یه بخشش رو لینک کنم.من هم گوش کردم.

فعلا

خداحافظ

من

سلام

این روزها احساس می کنم دچار بیماری چند شخصیتی شده ام. استادی که درمورد رشته روان شناسی آمده بود و برایمان حرف می زد, می گفت نباید به آنها بگوییم "دیوانه" بلکه باید بگوییم"دچار بیماری روانی".

فکر می کنم این که من دچار چند شخصیتی هستم را می توانید از توی نوشته هام متوجه بشوید.

بخصوص این روزها کارهای عجیب غریبی می کنم که اصلا با شخصیت مهسای آروم حرف گوش کن محتاط , جور در نمیاد.

مثلا دیروز بی توجه به این که من بدل کار نیستم, سعی کردم روی دیوار راه برم و باعث شد روی کمر بیام پایین و حالا کمرم رگ به رگ شده و خیلی درد می کنه.یا این که مثلا سر کلاس بداخلاق ترین معلممون سوت می زنم یا این که بلند بلند شعر می خونم یا مثلا زیر میز , سر کلاس دقیق ترین معلم دنیا قایق درست می کنم.(آخه من علاقه زیادی به قایق دارم.بعدا عکس چند تا از قایق هایی رو که ساختم براتون می فرستم)  

یا گاهی این قدر مثبت می شم که حاضر نیستم حتی یک ثانیه از کلاس درسهای مربوط به دین و مذهب را(که البته بحثشون توی مدرسه ما خیلی داغه) از دست بدم, یا مثلا می نشینم و ساعت ها سر یه مساله اعتقادی یا سیاسی یا شاید هم اجتماعی با یکی بحث می کنم .

گاهی هم این قدر آروم می شم که اطرافیان(بخصوص شوهر عمم) می گن بابا مهسا تو هم یه چیزی بگو.شما فکر نمی کنید من دچار چند شخصیتی هستم؟!

البته شاید هم بشه این تغییرات فاحش رو تقصیر طالعم و ماهی که توش دنیا اومدم گذاشت.آخه می گن "تیر"ی ها با حالت ماه تغییر شخصیت و گاهی هویت می دهند.

راستی شیما یکی دو روزی ست که وبلاگ زده .خیلی باحاله.بهتون پیشنهاد می کنم حتما بخونید.

آزادي

سلام

 

"آنگاه مرد سخن وری گفت با ما از آزادی سخن بگو.

 و او پاسخ داد:

در دروازه شهر و در کنار آتش اجاقتان دیده ام که خود را به خاک می اندازید و آزادی خود را می پرستید, همچنان که بردگان در برابر فرمانروا خم می شوند و او را ستایش می کنند, با آن که بر دست او کشته می شوند.

آری در باغ معبد و در سایه برج دیده ام که آزادترین کسان در میان شما آزادی خود را مانند یوغی به گردن و مانند دست بندی به دست دارند.

و از دلم خون می ریزد, زیرا که شما فقط آنگاه می توانید آزاد باشید که حتی آرزو کردن آرزو را هم بندی بر دست و پای خود ببینید, و هنگامی که دیگر از آزادی همچون هدف و غایت سخن نگویید.

...

مگر آن چیزهایی که باید دور بیندازید تا آزاد شوید, پاره های وجود شما نیستند؟

اگر فرمانروای خودکامه ایست که می خواهید از تخت سرنگونش کنید, نخست آن تختی را که در درون شما دارد از میان ببرید.

جبران خلیل جبران

پیامبر"

 

من با او موافقم.در این که آرزوی آزادی همان عدم آزادی ست. و در خیلی حرف های دیگر...

به همه کسانی که برای یکسان دانستن زن و مرد و یکسان کردن حقوقشان کلی اتحادیه و انجمن و سندیکا می زنند و روز زن و روز دفاع از زن و چه و چه و چه تشکیل می دهند که به بشریت اعلام کنند زن و مرد با هم برابرند.مگر مردها هم روز حمایت از مردان و انجمن مردان و این همه چیزهای دست و پاگیر دیگر دارند؟

قابل توجه همه خانم هایی که هنوز هم از مردها در ذهنشان غول هایی ساخته اند که دست ابررایانه ترین ها را هم از پشت بسته اند و آن وقت می خواهند به همه اعلام کنند ما همتای آنان و بلکه از آنها هم سر تریم.

هیچ کس نیست بگوید آخه اول باید دغدغه خودت این باشه.

نمیشه چیزی رو که خودت 100% بهش معتقد نیستی به بقیه بفهمونی...

دیگه نمی دونم چه جوری حرفم رو بزنم, توی دنیایی که هنوز هم منتظر لوتی هایی هستیم که بیایند و حقمان را بستانند.

فعلا

خداحافظ     

  

کتاب

سلام

 

"به هنگام پاییز , همه اندوه خویش را گرد آوردم و آن را در باغچه سرایم دفن کردم.

وقتی بهار آمد و تابستان از پی آن رسید تا با زمین درآمیزد,در باغچه ام گلهای زیبایی رویید که با همه گلهای دیگر تفاوت داشت.

همسایگان که آمده بودند تا گلهای مرا ببینند, گفتند:آیا هنگام پاییز, دانه این گلها را به ما هم می دهی تا آن را در باغمان بکاریم؟

جبران خلیل جبران

ماسه و کف"

 

امروز رفته بودیم نمایشگاه  کتاب و من حالا خیلی کتابی و شاید هم ادبی شدم!

بخصوص حالا که داشتم به یکی از کتابها یک نگاهی می انداختم با خودم گفتم کاش همه این را می خوندند.خیلی جالبه.اسمش هم اینه: "در افریقا همیشه مرداد است".اگه تونستین حتما بخونین.

یک مساله دیگر هم که دیشب ذهنم را خیلی مشغول کرده بود,اینه که حالا هر جایی که که بری یا دارن در مورد "بگیر بگیر ها" صحبت می کنن یا نظر کارشناسیشون رو در این رابطه می دن.

من هم خواستم نظرم رو بدم و از این قافله عقب نمونم.نظر من اینه که هر کاری زورکی انجام شده یا هیچ نتیجه ای نداشته یا نتیجه برعکس داده,و دیگه این که هر کاری از پایه درست نشده تا ثریا دیوار کج شده و حالا خر بیار و باقالی بار کن.

ببخشید لحنم این طوری شده.اثر کتابیه که اسمش رو گفتم .چون به زبان کودکانه نوشته شده.

فعلا

خداحافظ 

يه حرف تازه

سلام

ازغم هجر مکن ناله و فریاد که دوش/ زده ام فالی و فریاد رسی می آید

 

دیروز ما رو از طرف مدرسه بردن قم و جمکران.خیلی خوب بود , ولی متاسفانه چون جنازه ام رسید خونه نتونستم پست بزنم.اونجا یه خانم عراقی می خواست قیمت ساعت یکی لز بچه ها رو بپرسه و ما از فرط بی سوادی جواب خیلی کاملی(!) به او دادیم و بعد هم خیلی نادم شدیم.

به هر حال گذشت.امروز هم اومد و فردا هم از گرد راه خواهد رسید.

چند روزیه, بهتره بگم یه عمره که از خیلی چیز ها رنج می برم ولی نمی دونم چرا ترجیح می دم این جوری وانمود کنم که همه چیز خوبه؟!

شاید چون این جوری یاد گرفتیم و هر وقت خواستیم از بدیها بگیم گفتن :اه.این هم باز آیه یاس خوند.

یا هر وقت خواستیم یه ایرادی بگیریم به رگ ملی گریشون برخورده و گفتن:واقعا برات متاسفم. تو اصلا عرق ملی نداری .اگه خودمون از خودمون بد بگیم دیگه عاقبتمون معلومه.

ولی برای یک بار هم که شده می خوام حرف دلم رو بزنم و بگم گاندی هم اگه گاندی شد به خاطر این بود که اول عیب رو پیدا کرد.اول اشکال ها رودید.اول فهمید زخم از کجا چرکی شده...

می خوام برای یک بار هم که شده توی این دنیایی که یقت رو به خاطر کوچک ترین عمل و عکس العملی نمی گیرن , حرف دلم رو بزنم و ازتون بخوام با هم ببینیم این مشکل از کجا آب می خوره و این زخم از کجا چرکی شده ...

فعلا

خداحافظ

                                          

همسايه

سلام

الا یا ایها الساقی/بده ما را می باقی

که در جنت نخواهی یافت/کنار اب رکن آباد و گلگشت مصلی را.

به همه جنوبی ها (و البته ایرانی های)گل گلاب که گرمای مردمشون به آب و هوای داغش می چربه.

امروز "مراسم دست بوسی"آقای رئیس جمهور از معلم سال اول ابتداییشون رو دیدین؟من دیدم و از این حسرت خوردم که معلم سال اول ابتدایی من اصلا آدم دوست داشتنی نبود که اگه به یه جایی رسیدم ,هواش رو داشته باشم و به یادش باشم.  

به هر حال این همه سال گذشته و حالا فکر می کنم شاید مجبور بوده این قدر بداخلاق و بدعنق باشه.دوست ندارم در مورد اون حرف بزنم.

صحبت درباره همسایه مون رو که تازه فهمیدم ما یه نقاط مشترکی با هم داریم بیشتر دوست دارم.یعنی فقط یک نقطه مشترک.اون هم این که شب های دیروقت که همه خوابن فقط چراغ اتاق من و اون روشنه.یک لوستر با نور قرمز یا شاید هم پرده قرمز.

من نمی دونم او دختره یا پسر.پیره یا جوون.محصله یا شاغل.مشغول مطالعه ست یا داره چت می کنه....ولی به هر حال ارتباط عمیقی با او احساس می کنم.

و مایلم بالاخره یک روز اطلاعات بالا رو دربارش بفهمم.

امروز کیف و کوک ترم.

فعلا خداحافظ

 

پ.ن:تهدید می کنم که اگر باز هم نظر ندین در این ایستگاه رو تخته کنم. البته اگه اصلا برای کسی مهمه.شاید هم شما عادت دارید هر جا می رید هیچ رد پایی از خودتون نذارین... 

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes